یه سریال اسپانیایی که از نتفلیکس میبینم. تقریباً نصف سریال رو دیدم. فیلمی علمی-تخیلی با درامی عشقی. من میگم اسپانیایی ولی اگر فیلم رو در اینترنت جستجو کنیم، اصرار داره که فیلم کاتالونیایی هست. به هر حال تا زمانی که کاتالونیا از اسپانیا جدا نشده، ما خارجیها یک کشور میشناسیم، اسپانیا.
داستانی علمی-تخیلی که با یک درام عشقی آمیخته شده. عاشق و معشوق فیلم، بیست ساله نیستند؛ روابط خارج از ازدواج ندارند، با چندیدن نفر سَر و سِرّ ندارند. یک سریال کاملاً خانوادگی، که سوالهای فلسفی در ذهن ایجاد میکنه و همین نکته جذابش میکنه، نه هنر پیشههای سوپر سکسی با نمایش روابط خصوصیشون. اگر بخوام مقایسه بکنم با سریال SEX/LIFE که از نتفلیکس چند وقت پیش دیدم؛ سریال اخیر رو میشه گفت ترکیب یه فیلم نیمه پورنو ست با یه داستان عشقی. ولی If I hadn't met you یه سر و گردن فراتر از اونه. اگر باقی کشورها هم مجال این رو داشته باشند که فیلمهاشون رو نمایش بدن، هالیوود سقوط میکنه!
سریال رو میشه تو اینترنت پیدا کرد، برای همین از توضیحش میگذرم. فیلمهای با مضمون بازگشت به گذشته (یا آینده) چیز جدیدی نیست. و همیشه هم همین مطرح بوده که در گذشته چیزی رو تغییر بده که در آینده (که میشه زمان حال فیلم) اون اتفاق بد نیافته. نمونهی مشهورش هم back to the future. ولی فرقی که این سریال با باقی فیلمهای با این مضمون داره، خیر و شری وجود نداره که خیر برگرده به گذشته و شر رو تغییر بده تا امروز وضعیت برای خیر بهتر باشه. اتفاقی افتاده و خانوادهای از هم پاشیده. برگشت به گذشته چیزی رو در امروز تغییر نمیده، زمان حال فیلم در هر حال ادامه خواهد داشت بدون تغییر. برگشت به گذشته، برگشت به دنیایی موازی دنیای کنونیست که در آن دنیا هر تغییری منجر به پیدایش یک دنیای دیگه خواهد داشت که سرنوشت آدمهای اون دنیا متفاوت خواهد بود و نه الزاماً بهتر یا بدتر از دنیایی که فیلم با اون شروع شده. و این نکته رو یاد آوری میکنه که هر تصمیمی در زندگی، هر چند در ظاهر کوچک و شاید بیاهمیت، چه تاثیر بزرگی میتونه در آینده داشته باشه.
مثلاً اگر تو به موقع قرصهای پدرت رو به دستش برسونی، جلوی مرگش رو میگیری. و وقتی که پیشنهاد مدیریت بهت میشه با کمال میل قبول میکنی. ولی با قبول این پیشنهاد با همسرت که عاشقش هستی، اختلافهای عمیق پیدا میکنی و یک زندگی از هم پاشیدهی بدون عشق با رابطهی خارج از ازدواج داری. و در نهایت هم همون اتفاق شوم میافته. ولی برگردیم به گذشته. چون عجله داری که بچهها رو به مدرسه برسونی، فرصت نمیکنی که قرصهای پدرت رو بهش برسونی و پدرت میمیره. در حالی که از فوت پدر افسرده هستی، بهت پیشنهاد مدیریت میشه. چون از نظر روحی آشفته هستی و نمیخوای کسانی رو که دوست داری از دست بدی؛ در جا پیشنهاد رو رد میکنی. با همسر و بچههات زندگی عاشقانهای داری و یک زندگی معمولی تا زمانی که اون اتفاق شوم زندگیت رو از هم میپاشونه. حالا این سوال در ذهن مخاطب ایجاد میشه، کدام بهتر است؟ داشتن یک زندگی مرفه، با جایگاه اجتماعی بالا و درآمد زاید؛ ولی با روابط پنهان و بدون عشق. یا یک زندگی معمولی با عشق. که در هر دو حالت هم با یک اتفاق هر دو زندگی به پایان میرسه؟ واقعاً کدوم بهتر هست؟ ما که جلوی مرگ و نابودی رو نمیتونیم بگیریم؛ آیا عاشقانه زندگی کردن با کسانی که دوستشان داریم بهتر هست؛ یا در تنهایی بدون عشق؟
پینوشت: پایان سریال تقریباً همون چیزی بود که حدس زده بودم، ولی باز هم غافلگیر شدم. در جای جای سریال اشاراتی داره که باید منتظر چه چیزی باشیم. مثلاً برای اولین بار که مرد به گذشته میره، خودش رو در حال سیگار کشیدن میبینه در حالی که در آن زمان چند سالی بوده که سیگار نمیکشیده. یا چند بار پیر زن دستش رو پیش میبره که موهای مرد رو نوازش کنه ولی دستش رو پس میکشه.
چه چیزی من رو در انتهای این سریال غافلگیر کرد و به نظرم همین نقطهی قوت این سریال در مقابل فیلمها سریالهای مشابه هست. در طول سریال، تمام ماجراها از دید مرد اتفاق میافته. این مرد داستان هست که راوی ماجراها هست، این مرد هست که عاشق خانواده هست، ولی با یک اشتباه یا یک خودخواهی؛ خانوادهاش دچار حادثه میشوند و از دست میروند. مسئولیت همه چیز بر شانهی مرد هست. و اگر هم زن در این داستان موفق هست، زمانیست که از هم جدا شدهاند که زن توانسته به دنبال خوانندگی برود و مشهور شود. یعنی جوری داستان پیش میرود که مطابق سلیقه فمنیستها نیست. ولی در پایان، همون طور که انتظار داشتم، پیرزن همان زن جوانیست که کشته شده و حالا داستان را برای اولین بار (و آخرین بار) از دید زن میبینیم.
در دنیای موازی که پیرزن از آن آمده است، زن فیزیکدانی شده که برندهی جایزهی نوبل هست، در امریکا زندگی میکند وهزینهی زندگی را او تامین میکند، دو بچه هم دارند. و در مقابل مرد کسیست که زندگیش وابسته به زن است، از طریق ازدواج با زن توانسته وارد امریکا شود و زندگی کند. نکتهی جالبی هم که دارد، با تصمیم زن هست که شوهر و بچهها در یک تصادف رانندگی از بین میروند. گویا در زندگی هر کسی که بار اقتصادی زندگی را بر دوش دارد هموست که باقی مسائل زندگی هم بر دوش اوست. چیزی که مرا غافلگیر کرد تضاد نمایش یک زن در دو دنیای موازیست.